با یه نگاه ساده شروع میشه . خیلی ساده...
با یه نگاه بی ریا...
با بوی خوش گل شقایق...
منو با خودش میکشونه...
اما اثری از خودش نیست...
باید پیداش کنم...
ناامید نیستم...
راهموادامه میدم تا شقایقو پیدا کنم..
دارم بهش نزدیک میشم، به راهم ادامه میدم...
عجیبه دیگه حسش نمیکنم...
یه لحظه به خودم تردید میکنم...
اما نه، تردید نباید تو دل من راهی داشته باشه...
چشمامو میبندمو به لحظه اولی که حسش کردم فکر میکنم...
دوباره بوشو حس میکنم و امیدوار میشم...
همونطور با چشمای بسته به راهم ادامه میدم...
اینبار قلبمه که داره راهو نشونم میده...
جسمم خستست اما قلبم پرتپش و امیدوار...
پاهام میخوان دست از راه رفتن بردارن اما قلبم اونارو با خودش میکشه...
وای خدای من چه بوی خوبی...
دارم بهش نزدیک میشم...
خیلی نزدیکه...
اونقدر نزدیک که از باز کردن چشمام میترسم...
دلمو به دریا میزنمو آروم پلکامو بالا میبرم...
باورم نمیشه...
با دیدن گل شقایق، گلی که با بوش منو تا اینجا کشوند به هم میرزم...
تو قفسه، زندونیش کردن...
داره پر پر میشه...
رنگ و روش پریده...
اینبار دیگه قلبم نا نداره...
نه من میخوام شقایق آزاد باشه...
میخوام از قفس آزادش کنم...
اما شقایق فکر میکنه قفس دنیای اونه...
فکر میکنه بیرون قفس دیگه بویی نداره...
اما من در قفس رو باز میکنم...
گلبرگاشو نوازش میکنم...
آروم از قفس درش میارم...
بوش میکنمو بالا میبرمش.بالای بالا، تا جایی که میتونم...
شقایق جون میگیره ...
حالا دیگه بوش کل دنیارو مستو دیونه میکنه...
آزاده و شاداب...