ماهی کوچولو ....
قلبش تند تند می زد
یه دست تو ی آب دنبالش کرده بود....می خواست بگیردش....
ماهی کوچولو لای صدف ها قایم شد....
بازم دست می یومد و پیداش می کرد.....
.
.
.
یه ذره که گذشت.....دلهرش کم شد
چون دید دسته کاری باهاش نداره.....نمی خواد به زور بگیردش.....
حالا..... خودش دوست داشت بازی کنه......
یواشی باله هاش رو تکون داد و سرجاش وایستاد
دست خیلی با احتیاط برش داشت....
.
.
.
آروم چشاشو باز کرد....
تو دریا بود..................................
سرش رو یواش از آب اورد بیرون
دید تنگ بلوری ....خالی کنار ساحل افتاده.....
سلام مریم جوون
چه وبلاگ نازی داری