•*.I♥U نباشی دیوونه می شم ....•*.I♥U

(¯`¤._ عاشقانه های مریم _.¤´¯)

•*.I♥U نباشی دیوونه می شم ....•*.I♥U

(¯`¤._ عاشقانه های مریم _.¤´¯)

انتظار....

انتظار می کشید، انتظاری سخت و کشنده ، هر لحظه پیش خود تصور می کرد اگر اکنون به او خبر دهندکه...
بی قرار شده بود.خیلی بیشتر از آنچه باید طول کشیده بود . دیگر مطمئن بود که بانو را نخواهد دید.
بلند شد و عازم رفتن.
آسمان غمگین بود و بادی می وزید.
به پل که رسید، خاطره آن روز برایش زنده شد

 


خیلی اتفاقی از آنجا می گذشت که چشمش به بانو افتاد.
روی پل ایستاده بود و می خواست خودش را به پایین بیندازد.
متوجه قصد او شد اما نگذاشت آن اتفاق بیفتد.
زیر باران خیس شده بود.
ساعتها پای درد دلش نشست. کم کم به هم دل بستند.
این عادت نبود که هرکسی نام آن را عشق می گذارد.یک عشق واقعی بود.
از جبر زمانه بانو بیمار بود. قلب نحیفش هر روز بیشتر او را می آزرد.
او همه تلاشش را برای بانو کرد.


شب گذشته که در بیمارستان بود، آنقدر با بانو اشک ریخته بود که حتی پرستاران هم احساساتی شده بودند.
اما خطر عمل بسیار بالا بود.
بار دیگر چهره بانو را پیش خود مجسم کرد، آرام به نرده پل نزدیک شد
از نرده ها گذشت.پیش روی او فقط آب بود و آب بود و آب...
باران شروع به باریدن کرد.
و او خودرا از آن بالا رها کرد به امید اینکه به بانو ملحق شود
و...


تلفن چند بار زنگ خورد تا اینکه پیغام گیر فعال شد:
"لطفا پس از شنیدن صدای بوق پیغام خود را بگذارید!"
"الو...الو...
خونه نیستید؟؟؟؟عمل موفقیت آمیز بود.

                      

خطر رفع شد.
الو..."

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد