باز جمعه ای دگر گذشت ....
نیامدی و این دل من آهسته چشم بست ...
باز در حسرت نیامدنت از چشمانم اشک ریخت ...
دل از من می پرسد کی می آیی؟
من به او می گویم : جمعه می آیی
و به خود می گویم کدامین جمعه ؟
سالها در انتظار آمدنت چشم به جمعه ها دوختم
و دست به دعا داشتم ....
فقط تو میدانی و خدا ...
که عصر های جمعه چه حس و چه حالی دارم ....
وقتی که مجبور می شوم برای آرام کردن این دل بها نه ای بیاورم ...
فقط تو می دانی و خدا...
که عصر ها ی جمعه چه اشکها که از چشمانم فرو نمی ریزد ...
چندین سال است که انتظارت را می کشم ....
با این انتظار مانوس شده ام ...
باز هم مانند سالیان گذشته انتظارت را می کشم ...
باز هم دل از من می پرسد کی می آیی ؟
و من باز به او میگویم : جمعه ...
جمعه می گذرد و ...
جای قلم توانای شما در حرفه ای ترین جامعه مجازی ایرانی ها خالی ست...
آب زنید راه را هین که نگار می رسد
مژده دهید باغ را بوی بهار می رسد
مولود اما زمان حضرت مهدی را تبریک میگم
تو دعاهاتون من و هم فراموش نکنید
واقعا زیبا مینویسی
خیلی زیبا و نااااز
علی