•*.I♥U نباشی دیوونه می شم ....•*.I♥U

(¯`¤._ عاشقانه های مریم _.¤´¯)

•*.I♥U نباشی دیوونه می شم ....•*.I♥U

(¯`¤._ عاشقانه های مریم _.¤´¯)

آنلاین...

 

اینجا شهر توست

به نقل ازگوگل:

سایت های دل یک شاعر-

عمریست

  آنلاین

به انتظار نگاه های کسی ( Load )  می شوند

                                                         

   که تویی!!

حرف های روی آب ...

حرف های روی آب ...

برای تمامی معشوقه های نداشته ی یک شاعر :

گاهی وقت ها

 که از خودت سیر می شوی -

 تصمیم بگیر...

آنچه فراموش کردنی ست من هستم یا ...

 تو هیچ گاه و با هیچ کدام از 

نام هایت

هیچ کدام از

شکل هایت

 و هیچ کدام

از قلب هایت

 مرا در آغوش نکشیدی...

تمام سادگی های تنم

فدای حرف های شیرینت

نازنینم...

می دانم دروغ می گویی

میدانم...

 هیچ از من در ذهن های تو نیست و

 می دانم ...

اما ترا به تمامی لبخند هایی که دریغم شد

 ترا به تمامی خیال های خام

دروغ هایت را از من نگیر -

بگذار...

 در توهم دوست داشتنت بمانم ! 

بگذار ...

خیال کنم هستم

 بگذار...

 خیال کنم هستم

 بگذار خیال کنم ...

دفتری از خاطره ها...

زندگی دفتری از خاطره هاست

خاطراتی شیرین-

خاطراتی مغشوش-

خاطراتی که زتلخی رگ جان میگسلد:

یکنفر در شب کام-

یکنفر در دل خاک

یکنفر همدم خوشبختی هاست-

 

یکنفر همسفر سختی هاست

چشم تا باز کنیم-

عمرمان میگذرد

وز سر تخت مراد-

پای بر تخته تابوت گذاریم همه

ما همه همسفریم

پدر خسته براه-

مادر بخت سیاه-

سوواران پسر و دختر تنها مانده-

عاشقانی که زهم دور شدند-

دخترانی که چو گل پژمردند-

کودکانی که به غربت زدگی-

خفته در گور شدند-

همگی همسفریم.

***

تا ببینیم کجا، باز کجا،

چشممان باردگر-

سوی هم بازشود؟

در جهانی که در آن راه ندارد اندوه-

 

زندگی باهمه معنی خویش-

ازنو آغاز شود.

زندگی دفتری از خاطره هاست

خاطراتی شیرین-

خاطراتی مغشوش-

خاطراتی که زتلخی رگ جان میگسلد

تا صبح....

من همانم که برای زیستن
به صلیب می کشم عشق را هر شب

تا که ظاهر شود عیسی و بگوید که چرا
هیچ نگفت به همه ناپاکان
من همانم که برای زیستن
ناله هایم جاریست
اشک هایم شده باران خدا

 و دلم....ودلم سرشار است 

از این همه رنج

من همانم که برای زیستن

می سرایم شعر را از غم خود
تا که شاید آرام شبی را در این میکده تنهایی

تا صبح رسم......

آرامش...

ماهی کوچولو ....

قلبش تند تند می زد

یه دست تو ی آب دنبالش کرده بود....می خواست بگیردش....

ماهی کوچولو لای صدف ها قایم شد....

بازم دست می یومد و پیداش می کرد.....

.

.

.

یه ذره که گذشت.....دلهرش کم شد

چون دید دسته کاری باهاش نداره.....نمی خواد به زور بگیردش.....

حالا..... خودش دوست داشت بازی کنه......

یواشی باله هاش رو تکون داد و سرجاش وایستاد

دست خیلی با احتیاط برش داشت....

.

.

.

آروم چشاشو باز کرد....

تو دریا بود..................................

سرش رو یواش از آب اورد بیرون

دید تنگ بلوری ....خالی کنار ساحل افتاده.....

با یه نگاه ساده شروع میشه . خیلی ساده...

با یه نگاه بی ریا...

با بوی خوش گل شقایق...

منو با خودش میکشونه...

اما اثری از خودش نیست...

باید پیداش کنم...

ناامید نیستم...

راهموادامه میدم تا شقایقو پیدا کنم..

دارم بهش نزدیک میشم، به راهم ادامه میدم...

عجیبه دیگه حسش نمیکنم...

یه لحظه به خودم تردید میکنم...

اما نه، تردید نباید تو دل من راهی داشته باشه...

چشمامو میبندمو به لحظه اولی که حسش کردم فکر میکنم...

دوباره بوشو حس میکنم و امیدوار میشم...

همونطور با چشمای بسته به راهم ادامه میدم...

اینبار قلبمه که داره راهو نشونم میده...

جسمم خستست اما قلبم پرتپش و امیدوار...

پاهام میخوان دست از راه رفتن بردارن اما قلبم اونارو با خودش میکشه...

وای خدای من چه بوی خوبی...

دارم بهش نزدیک میشم...

خیلی نزدیکه...

اونقدر نزدیک که از باز کردن چشمام میترسم...

دلمو به دریا میزنمو آروم پلکامو بالا میبرم...

باورم نمیشه...

با دیدن گل شقایق، گلی که با بوش منو تا اینجا کشوند به هم میرزم...

تو قفسه، زندونیش کردن...

داره پر پر میشه...

رنگ و روش پریده...

اینبار دیگه قلبم نا نداره...

نه من میخوام شقایق آزاد باشه...

میخوام از قفس آزادش کنم...

اما شقایق فکر میکنه قفس دنیای اونه...

فکر میکنه بیرون قفس دیگه بویی نداره...

اما من در قفس رو باز میکنم...

گلبرگاشو نوازش میکنم...

آروم از قفس درش میارم...

بوش میکنمو بالا میبرمش.بالای بالا، تا جایی که میتونم...

شقایق جون میگیره ...

حالا دیگه بوش کل دنیارو مستو دیونه میکنه...

آزاده و شاداب...

خدایا کمکم کن.....

انتظار....

انتظار می کشید، انتظاری سخت و کشنده ، هر لحظه پیش خود تصور می کرد اگر اکنون به او خبر دهندکه...
بی قرار شده بود.خیلی بیشتر از آنچه باید طول کشیده بود . دیگر مطمئن بود که بانو را نخواهد دید.
بلند شد و عازم رفتن.
آسمان غمگین بود و بادی می وزید.
به پل که رسید، خاطره آن روز برایش زنده شد

 


خیلی اتفاقی از آنجا می گذشت که چشمش به بانو افتاد.
روی پل ایستاده بود و می خواست خودش را به پایین بیندازد.
متوجه قصد او شد اما نگذاشت آن اتفاق بیفتد.
زیر باران خیس شده بود.
ساعتها پای درد دلش نشست. کم کم به هم دل بستند.
این عادت نبود که هرکسی نام آن را عشق می گذارد.یک عشق واقعی بود.
از جبر زمانه بانو بیمار بود. قلب نحیفش هر روز بیشتر او را می آزرد.
او همه تلاشش را برای بانو کرد.


شب گذشته که در بیمارستان بود، آنقدر با بانو اشک ریخته بود که حتی پرستاران هم احساساتی شده بودند.
اما خطر عمل بسیار بالا بود.
بار دیگر چهره بانو را پیش خود مجسم کرد، آرام به نرده پل نزدیک شد
از نرده ها گذشت.پیش روی او فقط آب بود و آب بود و آب...
باران شروع به باریدن کرد.
و او خودرا از آن بالا رها کرد به امید اینکه به بانو ملحق شود
و...


تلفن چند بار زنگ خورد تا اینکه پیغام گیر فعال شد:
"لطفا پس از شنیدن صدای بوق پیغام خود را بگذارید!"
"الو...الو...
خونه نیستید؟؟؟؟عمل موفقیت آمیز بود.

                      

خطر رفع شد.
الو..."

کاش می دانستی....

ای کاش زبان نگاهم را می دانستی

    و با این همه سکوت

مرا به خاموشی متهم نمی کردی

    کاش می دانستی من همیشه

با زبان چشمانم با تو سخن می گویم

    چشمانی که از ندیدنت

سیل ها دارند برای جاری ساختن

    سخن ها دارند برای گفتن

غزل ها دارند برای از تو سرودن و

    عشق ها دارند برای از تو فریاد کردن

کاش می دانستی که من تو را

    دوست دارم

کاش می دانستی....